لبخند او ، بر آمدن آفتاب را ، در پهنه طلائی دریا ، از مهر ، می ستود ، در چشم من ، ولیکن ... ، لبخند او بر آمدن آفتاب بود ! (فریدون مشیری)
همدلی کو ؟ تا شوم همراه او ، سر نهم هر جا که خاطر خواه او ! شاید از این تیرگی ها بگذریم ، ره به سوی روشنمایی ها بریم ، می روم ، شاید کسی پیدا شود ، بی تو ، کی این قطره دل ، دریا شود ؟ (فریدون مشیری)
به چشمان پریرویان این شهر ، به صد امید می بستم نگاهی ، مگر یک تن از این نا آشنایان ، مرا بخشد به شهر عشق راهی . (فریدون مشیری)
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو ، این دلاویز ترین حرف جهان را ، همه وقت ، نه یک باور به ده بار که صد بار بگو ، دوستم داری ؟ را از من بسیار بپرس ! دوستت دارم را با من بسیار بگو ! (فریدون مشیری)
من چه می گویم ، جدا از ماه خویش ، بین ما ، افسوس ، اقیانوس ها . (فریدون مشیری)
نه آن دریا ، که شعرش جاودانه است ، نه آن دریا ، که لبریز از ترانه است ، به چشمانت بگو بسپار مارا ، به آن دریا که ناپیدا کرانه است . (فریدون مشیری)
بی تو ، نه بوی خاک نجاتم داد ، نه شمارش ستاره ها تسکینم ، چرا صدایم کردی ، چرا؟ (فریدون مشیری)
انگار چرخ فلک سوارم ، انگار قایقی مرا می برد ، انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و مرا ببخش ، ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟ (حسین پناهی)
و من چقدر دلم می خواهد همه داستان های پروانه ها را بدانم که بینهایت بار در نامه ها و شعرها ، در شعله ها سوختند ، تا سند سوختن نویسنده شان باشند . (حسین پناهی)
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند ، من تو را ، او را ، کسی را دوست می دارم . (حسین پناهی)
منبع : (yekghadami.com)