رفتند به میدان نبرد با قشنگترین روحیات
یکی اشک می ریزد و یکی می کند ناله
می نویسد وصیت نامه اش پسر سیزده ساله
کمی آن طرف تر صدای هیاهوی می آید
نوای دل انگیز یا فاطمه به گوش می آید
دعوا می گیرند بر سر سربند یا فاطمه
این است دلیل آن همه هیاهوی و همهمه
آن سوتر جوانی بر سجادهء عاشقی نشسته
از معشوقش چه میخواهد این طور دلشکسته؟
صدایش می شنوم ،می کند آرزوی شهادت
خدایا بر من عطا کن امشب اذن شهادت
یکی دیگر گرفته اسلحه اش را بر دست
نگاه می کند بر آن آدم که آماده ی رزم است
در حال بستن سربند های یکدیگرند
پشت به پشت هم به لحظات شهادت می نگرند
با چه شوقی انگار نه انگار که سمت جنگند
اینان چه کسانی اند که اینگونه با شوق می جنگند...