آموزش نسخه خوانی در داروخانه آموزش نسخه خوانی در داروخانه

پکیج آموزشی اصول نسخه خوانی در داروخانه به همراه صد ها نمونه نسخه آموزشی

آموزش دستیار دندانپزشک

ننه جون چطوری بگم که شما هی مخم رو نگذاری توی فرغون، من حال نمی کنم دختری که مهرش به این دل صاحب مرده ننشسته، طوق لعنت روبندازه به گردنم … صدمرتبه این حرف رو زدم ، اما شما و بابا و
آبجی ها هنوز هم حرف خودتون رو می زنین.

اینها را که گفتم مادرم طبق معمول حرفهای همیشگی اش را زد:«خوبه ، خوبه … اولا کی گفته که زن گرفتن یعنی طوق لعنت ! وانگهی مطمئن باش تا موقعی که تومثل آدم حسابی ها حرف نزنی، هیچ دختری
بهت بله نمی گه!

اگر چه تا حد زیادی حق با مادرم بود ، اما گفتم، « القصه ننه … من تا عشق یک دختر به دلم ننشینه ، سمت ازدواج نمی رم.»

بزک نمیر بهارمیاد کمپزه با خیار می آد! خواب دیدی خیر باشه!

روزها از پی هم می گذشت ومن شده بودم موضوع اول خانواده ، چهارخواهر ، پدرومادرم، هرکدام به هرشکلی که می توانستند دخترهایی راکاندیدای ازدواج با من می کردند، اما نمی شد! می گویم نمی شد منظورم این
است که هرکدام به شکلی به نتیجه نمی رسید، سالهای اول که شدیدا پایبند عقیده خودم بودم که :« من فقط با دختری ازدواج می کنم که عاشقش بشم.» اما بعداز دو – سه سال به این نتیجه رسیدم که اگر این تفکر
را ادامه بدهم، هرگزمتاهل نمی شوم!

این بود که پذیرفتم خواهرها ومادرم عکس دخترهایی را که برایم درنظرگرفته بودند نشانم بدهند ودرصورتی که میلشان به دلم افتاد که به قول آقاجون این مقدمه عاشق شدن بود،آن وقت به خواستگاریشان برویم . این
فرمول البته موثر بود ، یعنی من با دیدن عکس چند دختر، واقعا احساس کردم که ازآنها خوشم می آید و بزودی می توانم عاشقشان بشوم. به همین خاطربه خانه ی چهار- پنج نفرهم رفتیم اما… اما همین که
درمجلس خواستگاری لب به سخن بازمی کردم همه چیزبه هم می ریخت .مثلا می گفتم:« جونم واستون بگه که به من می گن اسی یک پارچه، ملتفت باشین که منظورشون ازیک پارچه اینه که غلوم شما، بنده که اسماعیل
باشم، آدم روراست وبی شیله پیله ای هستم وکلک توی کارم نیست، حالا اگه رخصت دادین ودخترشما شد زن ما ، یک تارسبیلم رو گرو می گذارم که اگر کسی بخواد نگاه چپ بهش بکنهف شکمش رو سفره می کنم وجگرش
رو خام خام می خورم و…»

ازشما چه پنهان که هرمرتبه به محض اینکه باپدرومادر دختری که به خواستگاری اش رفته بودیم، این طوری حرف می زدم، مجلس به هم می خورد، چرا که یا پدرومادر یا خود دختر عذرمان را می خواستند و می گفتند
:«پسرتون حرف زدن بلد نیست….!»

بیچاره پدرومادروخواهرانم که چقدرخون دل می خوردند تا مرا قانع کنند که مثل آدم حرف بزنم، اما پاسخ من همیشه این بود:« ظاهروباطن من همینه و بهتره که ازهمین اول بفهمند که من بلد نیستم لفظ قلم حرف بزنم!»

آن روز ازمغازه میوه فروشی که بغل به بغل سوپرمارکتمان بود بیرون آمده ووارد سوپرشدم… البته توضیح بدهم که وضع مالی ما بد نبود، پدرازسالهای دور این دو مغازه را داشت وبا درآمد همین میوه فروشی وبقالی

موفق شده بود یک آپارتمان شش واحدی بسازد تا هرکدام ازبچه هایش صاحب یک خانه شوندو… وحالا فقط یک واحد ازآپارتمان خالی مانده بود!

واما پاکه داخل سوپر گذاشتم وچشمم افتاد به ملیحه طوری زانوانم لرزید که اگردست به دیوار نمی گرفتم به زمین می افتادم.

نفسم بند آمده وفقط خیره این مشتری بودم، تا جایی که برادرچهارده ساله اش مرا ازبهت درآورد:« شست پات نره توچشمت عمو…» ملیحه به خنده افتاد، ولی مادرشان به پسرش تشرزد:« چرامثل لاتها حرف
می زنی منوچهر؟!»

به خودم آمدم ورفتم پشت دخل ، اما درحالی که فروشنده مغازه ام مشغول حساب و کتاب و تامین مایحتاج آنها بود، من فقط ملیحه را نگاه وباخود فکر می کردم: «این همان گمشده منه!» این درحالی بود که خودآن
دختر زیبا هم زیرچشمی مرانگاه می کرد. به محض بیرون رفتنشان به فروشنده مان گفتم:« بهرام دنبالشان برو و طوری که نفهمند ، خونه شون رو یاد بگیر که یک مشتلق پیش من داری!» چند دقیقه بعد جایزه بهرام
را دادم و روز بعد مادرم- که ازشادی پردرآورده بود- بی معطلی راهی منزلشان شد وبرای هفته بعد با مادر ملیحه قرارگذاشت، اما هشدارهایی هم به من داد:« مگه نمی گی این دختر عشق گمشده توست اسماعیل؟
پس لااقل به خاطرخودت هم که شده سعی کن وقتی می ریم خونه شون مثل آدم حسابی حرف بزنی!» وتحقیقات بعدی ازاهالی محل حالی ام کرد که حق با مادر است، پدرومادرملیحه هردو معلم بودند ودوبرادرش
تحصیلکرده- غیر ازمنوچهر که محصل بود ونوجوان- به این ترتیب مجبور شدم طی چند روزی که وقت داشتم درست حرف زدن را تمرین کنم ، چرا که احساس می کردم اگراین شانس را ازدست بدهم، تا پایان عمر
حسرت خواهم خورد.

- یقینا مستحضر هستید که ما صاحب دوواحد صنفی هستیم که درآمد یکی ازآنها متعلق به خواهرها وواحد دوم که سوپرمارکت باشه، به این جانب تعلق داره ، نیاز به توضیح است که من لیسانس دارم
ودراین اندیشه هستم که بعد از تاهل ، دریک اداره دولتی هم شغلی فراهم کنم. من می گفتم وپدرومادرو خواهرانم – که همراه من برای خواستگاری به منزل پدرومادرملیحه آمده بودند- با بهت وحیرت نگاهم می کردند،
چرا که باورشان نمی شد«اسی یک پارچه» لفظ قلم حرف بزند! هرچند که خوشبختانه خانواده ملیحه نیزدرمورد من وخانواده ام تحقیق کرده وبه سلامت من و اصالت خانواده ام پی برده بودند، چرا که پدرملیحه بعد از
شنیدن حرفهای من وخانواده ام، گفت:« بهتره دختروپسر هم حرفهاشون رو باهم بزنند.» من اما، هنگام رفتن به حیاط فقط ازاین متعجب بودم که چرا برادرها وپدرومادرملیحه مدام با نگاهشان می خواستند چیزی را به
او بگویند!

داخل حیاط که شدیم من دوباره شروع کردم:«ملیحه خانم نیاز به توضیح است که من انسانی سخت کوش هستم ومعتقدم همسرآینده ام باید درکمال آرامش و…»ملیحه اما، یک مرتبه ازجا برخاست ونگاهی به اطراف
انداخت وچون کسی را متوجه ما ندید، ناگهان حرف دلش را زد:« ببین آقا جون… همین اول بسم ا… باید حالیت کنم که من با این ژیگول بازی ها ولفظ قلم حرف زدن تو اصلا حال نمی کنم… من چون
تک دختر بین چند تا داداش بودم شکل حرف زدنم این ریختیه… حالا اگه خوش داری همسرآینده ات هم عین خودت کلاس بالا حرف بزنه مارو به خیرو شما رو به سلامت.»

من که گیج ومنگ شده بودم ، چند ثانیه ای فقط ملیحه رو نگاه کردم وبعد رفتم توی جلد خودم: نوکرتم ملیحه خانم…شما اند صفا ومرامی منم غلامتم وبس!»

وبعد که توضیح دادم قصه من وخانواده ام هم مانند او وخانواده اش استف ناگهان هردوچنان باصدای بلند خندیدیم که اعضای دوخانواده جوابشان را گرفتند.

 

 


آموزش نسخه خوانی ویزه تابستان
صفحه اصلی انجمن سایت فروشگاه سایت خرید کارت شارژ تبلیغات کسب درآمد در خانه
آموزش نسخه پیجی در داروخانه